به نام خدای علی... و شیعیانش...
این اولین بار نیست که وقتی از کنارش رد می شم توجهم رو جلب می کنه.
اما این دفعه یه طور دیگس!
انگار مرموز تره. چون فراموش شده تر از همیشه به نظر می رسه ...
از وقتی بچه بودم یادمه بابام آخر یه سری آدرسا می گفت:
وارد خیابون که شدی کوچه ی دوم سومه سر نبشه دیگه پیداس! می بینیش!
سر نبشه. اما نمی دونم چرا هیچ کس اونو نمی بینه!!!
صدای قهقهه، رنگای متناقض و بوی آشغال!
اینا اجزای سازنده ی تصویرشن.
قهقهه ی جوونایی که به رستوران بغلی می رن یا شایدم از اون بیرون می آن!
رنگ دیوارایی که دیگه معلوم نیست سفیدن، طوسی، خاکستری یا حتی سیاه! به نظرم از اون مواردیه که بستگی داره! و .... بوی زباله هایی که از سطل های رو به روی در همیشه بستش بلند می شه. کارگر های رستوران کناری در کمال نامردی تمام زباله هاشونو اون جا می ریزن. نه حتی یک قدم اون طرف تر!
از کجا معلوم؟
شاید اون هم یه روزی – یه روز خیلی دور – برای خودش کلی ماجرا داشته.
شاید یه زوج جوون اولین شام زندگی مشترکشون رو اون جا خورده باشن!
شایدم اصلا همون جا با هم آشنا شده باشن...
من که نه! اما حتما تو این شهر بزرگ یه نفر پیدا می شه که هر دفعه از جلوی این (نمی دونم چی بگم. اما مودبانش اینه:) بنا رد می شه کلی خاطره براش زنده بشه!
احتمالا یک نفر بوده که بعد از یک دعوای سخت اون جا رو برای آشتی با همسرش یه گوشه ی دنج دیده باشه.
یا دختری که برای پدرش یه تولد کوچیک ترتیب داده بوده.
و کلی شاید و احتمالا و اما ی دیگه!
چیزی که نباید از یاد برد صدای خنده ها و گریه هایی که اگه گوشتو به درش بچسبونی هنوز هم خیلی واضح بین دیوارای ضخیمش پیچیدن....
قصر کوچک عزیز!
با این که هیچ وقت بخت یار نبوده تا ساعتی با هم باشیم اما در هر حال دلم می خواد بدونی تو جز نقاط مورد علاقه ی من توی این شهری که اگه 2روز نبینمت دلم برات یه ذره می شه!
به امید روزی که پامو با خرسندی تمام برای رسیدن به کلی فکر و ایده ی جدید از اون درای چوبی زیبات تو بذارم!
اما فعلا آسوده بخواب قصر کوچولوی من!
(درسا)
نظرات شما عزیزان:
zizi goOloO
ساعت11:37---29 اسفند 1390
حالا اینجااااااااا کجا بود بالاخره؟؟؟؟
پاسخ: آدرس دقیقشو می پرسم بت می گم!